سیاهه 8
 
رسول مرادی

خیلی سال پیش بود، منو حامد داشتیم با دوچرخه تو محل دور می زدیم، سنمون هم مربوط میشه به اوایل دوران ابتدایی یه پیرزن و پیرمردی تو یه خونه روبه روی خونه ی ما زندگی میکردند خونشون خیلی زیبا بود، دقیق تو خاطرم نمونده ولی یادمه یه روزی از روزآ اون حاج خانوم منو حامد رو صدا کرد گفت بچه ها بیاین کارتون دارم ما هم رفتیم خونشون حاج خانوم به هر کدوممون یه چیزی داد که ببریم بدیم به مامانامون گمونم نظری بود یا هر چیز دیگه نمیدونم، موقع رفتن حاج آقا هردومون رو صدا کرد، گفت بچه ها صبر کنین وقتی اومد جلو به هر کدوممون یه شیرینی داد و کمی هم باهامون صحبت کرد،باز یادم نمونده چه چیزایی گفت چون حرف خیلی سال پیشه و ما خیلی کوچولو بودیم،الان هم که دیگه اونا نیستن..  ولی شیرینی اون روز تا الان یادم مونده، بعضی اوقات وقتی از کنار اون خونه میگذرم به یاد اون روز می افتم...

و حالا بعد گذشتن این همه سال این خونه قلب منو در خود جای داده... طوری که نمیتونم وقتی از کنار درش رد میشم به این خونه نگاه نکنم و خوشحال نشم و قلبم نلرزه..



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







           
یک شنبه 4 خرداد 1392برچسب:, :: 23:53
R.M

درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید
آخرین مطالب
نويسندگان
پيوندها